خداحافظ...نازنينم!

بدون شرح!

 

گاهي دل ميبندي

به بعضي حرف ها...

به بعضي قول ها...

به آينده هاي وعده داده شده...

اما حساب ديگري دارد تكيه كردن به مردانگي كسي...

 

+نوشته شده در جمعه 10 آبان 1392برچسب:,ساعت14:1توسط دل سپرده | |

هميشه ميگفت برو ولي 

 

گيتارو با خودت نبر....

گيتار،خاطرات من،ياد چشمان من،هرم دستان من...

همه مال تو...

حالا ميخواهم بشنوم نتي راكه براي" او" ميزني و اشكي كه پشيمانيت را ميخواند!m.s

 

+نوشته شده در جمعه 10 آبان 1392برچسب:,ساعت13:58توسط دل سپرده | |

 اولین كسی كه عاشقش میشی دلتو میشكونه و میره . دومین كسی رو كه میای دوست داشته باشی و از تجربه قبلی استفاده كنی دلتو بدتر میشكنه و میزاره میره . بعدش دیگه هیچ چیز واست مهم نیست و از این به بعد میشی اون آدمی كه هیچ وقت نبودی . دیگه دوست دارم واست رنگی نداره .. و اگه یه آدم خوب باهات دوست بشه تو دلشو میشكونی كه انتقام خودتو ازش بگیری و اون میره با یكی دیگه.

+نوشته شده در چهار شنبه 30 شهريور 1390برچسب:خداحافظی,لوکس بلاگ,دلسپرده,ساعت10:36توسط دل سپرده | |

 یک نفر ... یک جایی ... تمام رویاهاش لبخند توست ...

و زمانی که به تو فکر می کنه ... احساس می کنه که زندگی واقعا با ارزشه ...

پس هر گاه احساس تنهایی کردی ... این حقیقت رو به خاطر داشته باش ...

یک نفر ... یک جایی ... در حال فکر کردن به توست

 

+نوشته شده در یک شنبه 13 شهريور 1390برچسب:,ساعت11:51توسط دل سپرده | |

اولين روزي كه احساسي جديد از تو در درون حس ميكردم و چه شيرين بود..زمان گدشت به سرعت و درگير عشق شديت بودم...

با خود  در اين انديشه بودم كه  چگونه عشق ام را تقديم وجود مهربانت كنم ؟ در اوج  رويايي  و سيوداي عشق تو روزگار به سر ميرسانيدم

به روياي تو قنوت ميگرفتم و به نذر ديدن چشمهايت تا سحر به آسمان خيره ميشدم... اما گويي روند روز و ستاره با بخت م سازگار نميشد و هر بار صفرا عكس مينمود...

در قنوت خالصانه عشق...

از خدا خواستم تو را بيشتر ببينم ...سرنوشت به گونه اي رقم خورد كه چنان از چشمانم دور شدي كه برق اميد از چشمانم رفت  و  چنان كه ارزو كردم كور و نا بينا شوم...در  اوج نياز به ديدن. تو بودم ماه من كه.....

بار ديگر قنوتم را به عشق تو ادا كردم و از خدا خواستم تا دست هايت را  بمن بسپاري تا گرماي وجودم را در سوز تنهايي و  مشكلاتت به تو هديه كنم... در مقابل چشمهاي خيس من دست در دست كسي ديدم تو را كه يقين دارم گرماي دستانش بيش از شعله عشق من نبود....

آنجا بود كه فهميدم چرا خدا چشمهايم را از من نگرفت.... نگرفت تا ببينم و زجر كشيده.. و خيس بر راه تو بمانم....

دستانم توان قنوت دگر نداشت كه به آسمان بلند كنم ... به زانو افتادم كه بداني  بخاطر عشقت   خاكسار شده م.... ز خدا تمنا كردم... شانه هايت حريم امن كسي جز من نباشد تا اشك هايم غريبانه به خاك نيافتد  ... شانه هايت كه سهمم نشد هيچ ...قسم به زندگيم كه ديدم... اري ديدم  كه چنان به آغوش اش بردي كه گويا  دنيا را به تو باز گردانيده اند....

اشكي نداشتم كه بريزم ... ناله اي بر لب نداشتم.... بهت زده و شكسته در عمق وجود به  تو و عشقت خيره مانم و در عجب بودم ك چگونه است كه بتو نميرسم.. هر چه بيشتر در باتلاق عشق تو دست و پا ميزدم بيشتر به عمق ان فرو ميرفتم و از تو دور تر ميشدم.

 خاموش و ساكت  در حالي كه از خلاؤ دوست داشتن تو عذاب ميكشيدم... به خاك افتادم ...به زاري و التماس سر بر خاك گذاشتم شايد اين بار به حرمت سجده هاي نيمه شبم بر سجاده ايمان باز تو را از خدا به شيون بخواهم و تمنايي كه از او دارم پاسخ يابم و تير اميد آخرم را به سوي نشانه پرتاب كردم.... باري ديگر   از خدا خواستم از تو به من سهمي ببخشد هر چند كم و نا چيز حتي اگر به مرحمت يك نگاه  خالي از عشق از سوي تو آنقدر كه ببيني و حس كني چقدر محتاج تو ام...

به اميد سر از سجده برداشتم ... و با اميد چشم گشودم و اميد وار و سر خوش بودم كه اينبار حتما جوابي خواهم گرفت... با خود در انديشه بودم كه حتما اگر چشم بگشايم تو را رو به رو يم خواهم ديد...

و بهد ارامي  چشم گشودم... اري بخدا بخدا تو بودي كه در چشمانم زل زده بودي و چه شيرين بود سجده آخرم.... نعره زنان خدا را ستايش ميكردم و سپاس كه تو به من دل بستي... هيچ لحظه اي د ر زندگي به اندازه آن لحظه شاد نبودم...ب ا خود گفتم سجده اي ديگر كنم به قدر شناسي از لطف خدا... و تو همچنان مات م بهوت به من خيره بودي....

به سجده رفتم دوباره... به شكر و ستايش زبان گشودم و اشك شوق ميريختم كه تو را به كمن بازگردانيده است خداي مهربان..

در همان حال و سجده بودم كه فرياد زدي....

فرياد زدي... برخيز..چشم در چشم ات دوختم ..اميد داشتم بگويي  عشقم يكسو نبوده و تو هم عاشقي...

افسوس......هرگز از ياد نبردم كلام آخرت.... گفتي كه سهم ما از هم جدايي است...

گفتي كه تقديرمان از هم جداست.....رنگي به رخساره نداشتم... مسخ حرف هايت بودم...كلام اخر ت به يادت هست؟؟؟

يك كلام بيش نگفتي گفتي برو....

كاش نميدانستي كه چقدر  عاشقانه و خالصلنه دوستت دارم و اين حرف را ميزدي.....

كاش سرنوشت و تقدير را بهانه  نميكردي  و ...

كاش و اي كاش... هرگز عاشقت نمشدم  مهربان....

شايد مهرباني كه گفتم به ترديد بود.....

گفتي و رفتي.. بيآنكه بداني چه در دلم گذشت...

حرفهايت را راحت زدي و تنهايم گذاشتي بي آنكه حس كني به مرز شكستن بودم و سنگ شيشه عمرم شدي

بر ساحل ارزو اگه شني كوچك داشتم از دستانم ربودي...

چه راحت گام برميداشتي و ميرفتي.... و نطاره ميكردم

تو را كه  پاره اي از وجودم شده بودي...به سوي رقيب رفتي و دستانش را گرفتي و شانه به شانه با او قدم برداشتي...

گويا من  و تكه سنگ هاي ساحل برايت يكي بوديم....

بر پاهاي ناتوانم ايستادم.. غروب  غمگين دريا را هدف  جاده هاي بي انتهاي زندگي.... به دنبال چه ميرفتم هيچ...

بي هدف اما..مطمئن بودم بايد بروم.. هر كجا كه زندگي تورا به هم نزند... تلخي سرنوشتم نبايد دامان تو را بگيرد.... پا هايم به زور با من ميا مدن و من ميرفتم بي توجه به تو...اينبار از كنارشما ميگدشتم و بي انكه نگاهي كنم.. بي تفاوت و ساده از تو عبور كدم

نميدانم هرگز فرياد قلب شكسته ام را شنيدي؟ كه ميگفت. نازنينم...خوشبخت باشي عزير بي رحمم...

ميرفتم و به ياد ميائردم كه زماني كوهي پر صلابت بودم  به قدرت عشق  تو به خاكستر ي تبديل سدم كه باد هم به ان رحم نكرد و با خود بردم..حال ديكر به جايي رسيدم كه مرا هرگر نخواهي ديد و نخواهي شناخت....

در قبري خفتهه ام  تاريك و سرد  ...و تنها منتظر خبرري هستم كه برگ هاي خشك پاييزي برايم بياورند... ديگري بهاري  را نخواهم ديد...خبر اوردند ..تو خوشبخت شده اي... شاد و با لبخندي ارام چشم فرو مي بستم... در حالي قلبم فرياد ميزد نخواب...

براي اخرين بار دعا كردم خدا پس از مرگ من هم  هوايش را داشته باش....

و تمام.....

و سالها گذشت...تا امروز كه بر بالين مزارم آمدي... با بهت به تاريخ وفاتم مينگري!!! مگر چه ديده اي؟ در انديشه  چه هستي؟

چرا تنها امده اي؟ چرا دستهايت در دستش نيس؟ تو را به خدا اشك نريز ...ظاقت ديدن ندارم...مگر  به خوشبختي  ات رخنه كرده اند؟

من ميپرسم و تو ساكتي!!؟ سر بر مزارم گذاشتي و گفتي...كاش همان روز گفته بودم كه چقدر دوستت دارم... و اشكي لغزيد و بر خاك مزارم آتش زد..

 آنروز فهميدم عشق يكسو و جود ندارد.....

+نوشته شده در جمعه 24 تير 1390برچسب:,ساعت8:47توسط دل سپرده | |

من  در گوشه ای از زندگی زندانی  هستم که نمی توانم  اروزهای خود را بر زبان بیاورم

 

 

آرزوهای که حتی نمی توانم در افکار خودم به ان بی اندیشم

 

 

من از جنسی هستم که توان این شکنجه ها را ندارم

 

 

من به گونه ای هستم که تحمل این درد را ندارم

 

 

من به گونه ای هستم که دیگر نمیخواهم به کسی بیندیشم

 

 

اصلا به چه بی اندیشم............

 

 

به بی مهری ها............

 

 

بی توجهی ها..........

 

 

یا...........

 

 

میخواهم دیگر خودم را ازر ندهم میخواهم ازاد زندگی کنم

 

آزاد آزاد

+نوشته شده در چهار شنبه 1 تير 1390برچسب:,ساعت21:7توسط دل سپرده | |

 

تقدیم به کسی که نمی داند برای او مینویسم  

 

یادمان باشد همیشه خدای است که صلاح ما را بهتر میخواهد

 

 

یادمان باشد که به هم عشق بورزیم همدیگر را دوست داشته باشیم

 

 

یادمان باشد دوست داشتن ها هیچ وقت کهنه نمیشن

 

 

یادمان باشه کسی را که دوست داریم تا اخر دوست بداریم حتی اگر خودش نداند

 

 

یادمان باشد برای دوست داشته شدن باید دوست بداریم

 

 

نباید توقع داشته باشیم همه ما را دوست داشته باشن

 

و در اخر به یاد داشته باشیم که می شود خیلی ها را یا حداقل کسانی را دوست داشته باشیم بدون این که خودشان بدانند

+نوشته شده در چهار شنبه 1 تير 1390برچسب:,ساعت20:53توسط دل سپرده | |

 

سلام بهونه قشنگ من براي زندگي...  

خيلي روزگار بده خيلي بيرحم و دلخراشه  

!!!  ولي فقط براي من ! شايد هم براي تو چون هر دو تا مون عاشقيم  

! دارم از عشق ميگم يه عشق بي حاصل يك طرفه!

 

 

  دارم براي تو ميگم كه همه دنياي من شدي بدون اينكه بدوني !!!

 

  يا حتي بدونم! هسته آهسته يه جوري خودتو تو دلم جا كردي كه حتي نفهميدم كي قفل قلبم شكست!!  

 اره تو بي خبر بودي و منم بي خبر!! درست لحظه اي كه به خودم اومدم و ديدم يه حس تازه شدي تو وجودم درست توي همون لحظه نامه هاي عاشقانه تورو به دست رقيب ديدم!!  

خوش به حالش كه عاشقي چون تو داشت و بدا به حالم كه احساس پاكم رو نفهميدي!!!  

ميخوندم نامه هاتو و اشك از گونه هام ميريخت!!! تازه پي بردم چقدر دوستت دارم و چقدر دوستش داري 

!!  نه  من و نه ارزوها و رويا هاي باطلم هيچ كدوم نبايد زندگي تو رو خراب كنه!  

گمونم اونم دوستت داره!!  پس با هم خوشبخت خواهيد شد چون براي وصال شما به هم دعا ميكنم!!!  

 و براي خودم نفرين !!!   نفرين ميكنم به بخت  سياه خودم كه دل به كسي دادم كه خود دنياي كسي بود و كسي دنياي او بود!!  اره! راست ميگه تو همه چيز من بودي و اون همه چيزت شده بود

 

 

  به عدالت خدا شك و ترديد ميشد اگه من به تو ميرسيدم و ت به اون نميرسيدي !چون عشق من يكطرفه بود و عشق شما دو طرفه! 

پس من با اين نصفه عشق همان بهتر كه به جزاي تنهايي و ديدن تو در كنارش عادت كنم!!!  

من لايق عشق نبودم !!! اما در عشقم ترديدي نيست! كه سخت گرفتارت بودم و خود بي خبر!!جايي به خودم اومدم كه توي آينه ها شكل تو شده بودم!!!  

وقتي خواستم فكرت را ازذهنم پاك كنم و با عشقت مبارزه كنم... تازه فهميدم كجاي زندگيم هستي..  

 لاي برگه هاي كتابم اسم تو !يادگار و نشانه اي از تو پيدا ميكردم!!  

طريقه لباس پوشيدنم !! رنگ و طرح و محيط زندگيم همه رنگ و بو ي تو گرفته بود!!!  

حتي كفش هاي كتاني ام را به عشق تو ميپوشيدم.. اما افسوس كه تو آنقدر محو عشق بودي كه نديدي چقدر همرنگ تو ام!!!  

و بي اختيار بود! مسير زندگيم و جاده اي كه به سوي انتهايش ميرفتم غروب دلگير  را در پايان جاده قسمتم كرد!!  

وصيت نمينويسم !!! بايد زنده باشم و تاوان شكسته شدن  را پس دهم!! من سزاوار رنجم!!!  

 مينويسم شايد گذري كردي و شايد لحظه اي به يادم بيفتي!!! و بداني كه :  

اگر دنيا بسازت ميرقصه واسه دعاهاي هر شب منه!

 

 

  نازنيم سخت بود!ناگهاني پشتم  خالي شد!! و دست هايم سرد ماند!! اما دعا ميكنم تو به روز من نيفتي!!! 

 

 من چون خدا تنها شدم و تو كه دست هاي عزيزم را داري مواظبش باش! مبادا سردي عشق يكطرفه را احساس كند...

+نوشته شده در چهار شنبه 18 خرداد 1390برچسب:,ساعت13:41توسط دل سپرده | |